در حیاط تقریبا بلافاصله باز شد، کسی چیزی نگفت که مثلا بیا تو، یا کیه؟ چمدون رو دنبال خودم کشیدم و رفتم توی آسانسور و مثل اون قدیما، دکمهی طبقهی چهارم که گوشهی شمارهی چهارش یه مقدار از شکل و قیافه افتاده رو فشار دادم و در آسانسور بسته شد.
چند ثانیهای که تا رسیدن به طبقهی چهارم طول کشید رو شدیدا دستپاچه شده بودم! قلبم سر جاش آروم و قرار نداشت؛ معلوم نبود واسهی تصادف بود یا واسهی اینکه بعد از مدت زیادی قرار بود آدمایی رو ببینم که بیشتر از تموم دنیا برام ارزش داشتن.
در آسانسور باز شد و سرم رو که بالا گرفتم، با درِ باز شدهی خونه و مامانم، بابام، ابراهیم، نادیا و ناصر و چند نفر دیگه از فامیلا روبهرو شدم که به سختی سعی میکردن توی چهارچوب در جا بشن و آسانسوری که درش باز شده و من توشم رو ببینن.
تا منو دیدن داد و جیغ و فریاد و هوار شروع شد و چند نفری هم از اون بین تلاش میکردن که بیان بیرون و زودتر باهم مثلا روبوسی کنن. راستشو بگم یکم ترسیدم، ولی بیشتر از هر چیزی از ته دل خوشحال شدم، خوشحال شدم که این همه آدم اونقدر منتظر دیدن من بودن که همچین وضعیتی دارن، منی که یه آدم عادی مثل همهام و هیچ ارزش و خاصیت خاصی هم ندارم، ولی برای اینا چرا.
چمدون رو از آسانسور کشیدم بیرون و اول از همه رفتم سراغ مادرم، بقیه یکم جا رو باز کردن و رفتن عقب، بغلش کردم و بوسش کردم و در گوشش گفتم:
-قرار بود ما ایناغو سورپرایز کنیم، برعکس شد که!
خندید. صدای خندش پیچید توی گوشم، دست خودم نبود، اشک از یکی از چشمام راه افتاد. دلم برای صدای خندش از نزدیک تنگ شده بود، دلم برای بوی مادرم تنگ شده بود.
بعدش رفتم سراغ بابام و اونم بغلش کردم، مثل همیشه آدمو سفت بغل میکنه جوری که نفست بالا نمیاد، دلم برای این مدل بغل کردن بابام هم تنگ شده بود! بغلش که تموم شد سر تا پامو یه نگاهی انداخت و گفت:
-ماشالا هزار ماشالا مرد شدی دیگه واسه خودت پهلوون!
-قرار نیست همیشه پسغ بمونیم که حاج آقا!
اونم یه خنده از همون خندههای مردونهی بمش زد و دلم خوشِ خوش شد. وقتایی که بهم افتخار میکرد میگفت پهلوون، مثلا قدیما وقتایی که نمره خوب میگرفتم میگفت به این میگن کارنامه پهلوون!
در اتاق بسته شد و کمکم با همه خوش و بش کردم. ابراهیم داداش بزرگمه، آدم خیلی کثافتیه! یعنی نه که آدم بدی باشهها، ولی داداش کوچیک بودن داستانای خودشو داره دیگه، این نامرد هم که کلا از همون بچگی و تقریبا همیشه، هر موقع که میتونست یهجوری منو اذیت میکرد! حاضرم شرط ببندم که همهی داداش کوچکیا یه جورایی از داداش بزرگشون متنفرن! یادمه اولین بار که کامپیوتر خریده بودیم، سه روز کامل باهاش یکی از همون بازیهای مزخرف ویندوز رو بازی کرد و نذاشت من نزدیک کامپیوتر بشم، میگفت تو یکی دست نزن که خرابش میکنی! همیشه خدا هم با هم دیگه سر هر چیزی دعوا داشتیم و کتککاری میکردیم! ولی با اینحال همیشه بعد از بابا، تکیه و پناهم بوده و اون اوایل که توی فرانسه پول کم میووردم، تا حرفش رو میزدم برام پول میفرستاد و میگفتم اصلا نگران نباش. عوضیه، ولی داداشه دیگه داداش و داداش عشقه! بغل ابی یه بغل طولانی بود، معلوم بود که دلش برای داداش کوچیکه تنگ شده، حداقل این یه بارو!
نادیا و ناصر برادر و خواهر ناتنیم از سمت مادرمن، ناصر همسن خودمه و همیشه با هم دیگه شوخی داشتیم، کلی با هم دیگه توی مدرسه به بقیه بچهها زور گفتیم و خیلی با هم دیگه جوریم، ولی اکثر اوقات به هم دیگه تیکه میندازیم و کلکل میکنیم و هرکی ندونه فکر میکنه به خون همدیگه تشنهایم! تا رفتم سمتش که بغلش کنم، بهش گفتم چطوغی ناصر؟! اونم فوری گفت:
-گودوخ ایکی گون گدیپسن خارجه منه آدام اولوپسان؟
یادم رفت بگم که بابای ناصر و نادیا ترک بوده و واسه همین جفتشون مثل بلبل میتونن فارسی و ترکی رو حرف بزنن، البته ناصر به خاطر کلکل با من هم که شده و چون میدونه که بلد نیستم، بیشتر به استفاده از ترکی وقتی میدونه کسی نمیفهمه عشق و علاقه داره!
-چی چی میگه بابا؟ دو روز اومدیم ایران فارسی حغف بزن دلمون شاد شه!
-فعلا که شما فرانسه و فارسی رو قاطی پاطی کردی!
جفتمون خندیدم و بغلش کردم، گفتم دلم برات تنگ شده بود ناصر، چیزی نگفت، صداش فقط یکم لرزید.
بعدش نوبت نادیا رسید. نادیا وقتی داشتم میرفتم تازه میخواست بره اول دبیرستان، ولی الان پنج شیش ماه دیگه کنکور داره! دیگه آبجیم واسه خودش خانمی شده بود! برعکس ماها که از دم نخاله بودیم، نادیا درسخون خونواده بود و آرزوش بود که دندونپزشک بشه، البته همه میدونستن که فقط آرزو نیست، بلکه یه چیز حتمیه. برعکس ابراهیم که از من قد بلندتره و ناصر که تقریبا هم قد خودمه، ده پونزده سانتی از من کوتاهتر بود و وقتی بغلم کرد، روی سرش رو بوس کردم. دلم براش یه ذره شده بود. اون موقعها همیشه بعد از مدرسه میرفتم دنبالش و با هم برمیگشتیم و با هم آلوچه میخریدیم. برای من، انگار هنوزم همون دختر بچس. تموم که شد، یکم رفت عقب و گفت:
-خوش اومدی داداش قاسم. دلم خیلی برات تنگ شده بود.
آخ آخ راستی، من اسم ایرانیم قاسمه!
چی شد که از قاسم رسیدم به رافائل؟ راستش از اولش هم از اسمم خوشم نمیومد! یعنی درک نمیکردم که اون لحظه که میخواستن واسه من اسم بذارن، چه فعل و انفعلاتی توی کلهی بابا و مامان من پیش اومده که با قاسم راضی شدن! یه آرمانی، کوروشی، رامتینی، چیزی. نه که قاسم اسم بدی بشهها! ولی تجربه ثابت کرده که همه توی یه سن خاصی زیاد با اسم خودشون حال نمیکنن و میگن چرا اسم من فلان چیز نبود! همون روزای مدرسه که رفیقی داشتم که اسمش آیدین بود، منم از اسمش خوشم اومده بود و توی محل و توی خونه گفته بودم که به من بگید آیدین! البته زیاد دوامی نداشت و بازم مامانم وقتایی که عصبی بود داد میزد: «قاسم! بیا اینجا ببینم پدرسگ!» و فکر و خیال آیدین بودن رو از ذهنم کامل پاک میکرد. رفتنم به فرانسه یه فرصت خوبی بود که بالاخره از شر قاسم راحت بشم، از طرفی فرانسویا قاسم رو راسم مینویسن و این برام یکم ناخوشایند بود و بیشتر مجابم کرد که یه اسم فرانسوی برای خودم انتخاب کنم. حالا چرا رافائل؟ راستش رافائل اسم یه نقاش معروف ایتالیاییه که من کاراشو بیشتر از داوینچی و میکلآنژ قبول دارم، یعنی یجورایی دلم میخواست واسه خودم یه پا رافائل بشم! واسه همین از قاسم شدم رافائل! حالا بماند که فرانسویا میگن غافائل ولی خب باز بهتره از قاسمه!