جدای از این که کسی به ما نگفت و حواسمون نبود که روی بستنی، آبگوشت نخوریم، کسی هم بهمون نگفت و یادمون ننداخت که فصل پاییز، فصل عاشقیه و باید حواست باشه که توی دام نیفتی! مثل تله موش میمونه و تو هم موش. اون تیکه پنیر خوشگل و خوشمزهی روی تله، طعم عشقه که هر کسی دوست داره بچشه، ولی تا میری پنیرو برمیداری و درست وقتی که داری از خوردنش لذت میبری، یدفعه انتهای تله از جاش تکون میخوره و صاف میخوره روی دمت و کارت تمومه. میدونی مشکل اصلی این نیست که دمت له شده و تا چند وقت هم دردش خوب نمیشه، مشکل اینه که دیگه میترسی بری سمت پنیر!
از سفرهخونه زدیم بیرون و یه بارون مزخرفی هم خیابونا رو نمنم تیره و خیس و گلی میکرد. درد معده به کنار، درگیر خیس نشدن بودم و هر درخت بلند یا سرپناهی که بتونه جلوی بارون رو بگیره رو سفت میچسبیدم و به زور نادیا و ناصر راه میافتادم. هی من میگفتم ماشین بگیریم، هی اینا میگفتن نه بارونه و حال میده، چقدر تو غیر رومانتیکی و فلان و بیسار و یه چیزی به ترکی بهم میگفتن و میزدن زیر خنده. وسطای راه بودیم و از دلدرد به خودم میپیچیدم و خیس شده بودم که چشمم افتاد به یه مغازهی سیسمونی فروشی و دختری که پشت صندوق مغازه نشسته بود. یه آن انگار تمام دنیا سیاه شد و فقط اون دختر بود که توی اون سیاهی، از خودش روشنایی ساطع میکرد. فرشتهای بود برای خودش. سر جام خشکم زده بود. زیر بارون. خیره شده بودم به دختره ولی اون حواسش به مشتری بود. انگار برای همون چند ثانیه، خیس شدن و درد معده رو یادم رفته بود. تا اینکه نادیا اومد کنارم و گفت:
-وا. داداش قاسم؟
-ها
-چرا واستادی. چی شده؟
-هان؟
-میگم چرا واستادی؟ میخوای سیسمونی بخری؟
-چی؟ نه بابا. داشتم وسایلاشو نگاه میکردم. بریم.
در حین رفتن هم حواسم به مغازه و دختره بود. هی دور میشدم و دوست داشتم سرمو بچرخونم و ببینمش. مگه میشه آدم یه نفر رو همینطوری الکی ببینه و انقدر گیرش بیفته؟
رسیدیم خونه و فوری لباسام رو در آوردم و رفتم توی دستشویی. معمولا کسی که حال معدش خرابه، قبل از اینکه برسه توی دستشویی، به هیچچیز جز دستشویی فکر نمیکنه ولی من کل راه رو توی فکر دختره بودم. اگه تنها بودم و حالم خوب بود، میرفتم تو و میگفتم «سلام مادموزل، رافائل هستم. افتخار این رو بهم میدید که در حال تماشای چشمای رویایی شما، توی یه کافه همین حوالی، یه فنجون قهوه بخورم؟» با اینکه به احتمال زیاد به جای قهوه، همونجا یه چک میخوردم و بعدشم توی دردسر میافتادم، ولی حداقل از فکرش میاومدم بیرون. اینکه آدم دلش پیش یکی گیر کنه و نتونه بهش بگه و کلا نتونه کاری کنه، خیلی بد دردیه، حتی بدتر از معده درد!
کل شب رو به فکر دختره گذروندم. حرف نمیزدم و مادرم نگران شده بود و هی میپرسید «چی شدی تو؟ ناصر بهت چیزی گفته؟» میخواستم بگم عاشق شدم ولی با خودش میگفت مگه میشه آدم توی یه بعد از ظهر عاشق بشه؟ از طرفی من کلا آدم حرف زدن نیستم. همیشه چیزارو توی دل خودم نگه داشتم و خودم هم حلشون کردم. ولی عاشقی نیازمند اینه که آدم مدام با یه نفر حرف بزنه و برای من باید یکی باشه که این مورد رو درک کنه! بدونه که من نمیتونم هر چی توی سرم میگذره رو خیلی راحت براش بگم. اصلا اگه از من بپرسی عشق چیه نمیگم وقتی دو نفر برای همدیگه گل میخرن و نمیتونن دست همدیگه رو ول کنن، نمیتونن از فکر هم بیان بیرون و مدام دلتنگ همدیگه میشن، میگم وقتی دو نفر تمام نقاط ضعف همدیگه رو میدونن، میدونن که اون طرف مقابل چه آدم مزخرفیه، ولی بازم همدیگه رو دوست دارن. بابابزرگ خدابیامرز من دندون مصنوعی داشت و شبها که میخوابید، میذاشتشون توی یه کاسه آب یه گوشهی خونه، ولی همیشه یادش میرفت که اونو کجا گذاشته. فقط مادربزرگم بود که میدونست که اون همیشهی خدا یادش میره که کاسهی سفالی دندونهاش رو کجا گذاشته و صبح، قبل از اینکه بره بیرون، براش پیداش میکرد و میذاشت بالای سرش که دنبالش نگرده. شاید با شنیدن این بگی چقدر مسخره، ولی به نظر من این عشقه! این که یه نفر تو رو بلد باشه، بدونه کجا کم میاری، بدونه مشکلت چیه و با اینحال حاضر نباشه با دنیا عوضت کنه. آره عاشقی اینه که به یه نفر اجازه بدی وارد دنیای نواقص و اشتباهات و چیزای گند خصوصی تو بشه و همشون رو از بر بشه، فقط اونوقته که میتونی بگی واقعا عاشق یه نفر شدی و یه نفر عاشق تو شده. حرفای خوشگل و تظاهر به چیزای قشنگ و پول خرج کردنهای اُورت رو برای نشون دادن دست و دلباز بودن فقط واسه اوایلشه، جوجه رو آخر پاییز میشمارن. واسه همین بود که باورم نمیشد که علیرغم تصوری که راجعبه عشق داشتم، با یه نگاه ساده دلم گیر کرده بود.
داشتم یه نقاشی میکشیدم، یه دختر جوون ایرانی با چادر گلدار سفید که فقط بخش کمی از صورتش مشخص بود، ولی تا میتونستم روی چشماش کار کرده بودم. وقتی بهشون خیره میشدی، انگار محسورت میکردن و نمیتونستی ازشون چشم برداری. از پنجرهی اتاق ایفل توی دل شب روشن شده بود و از رادیو سیاوش قمیشی پخش میشد که با لارا فابین یه آهنگ خونده بود. بوی فسنجون با رنگ روغن قاطی شده بود و اتاق رو پر کرده بود. ژان نشسته بود روی مبل کنار نادیا و باهاش ترکی حرف میزد، ناصر آکاردئون به دست برای خودش آهنگ میزد، مادرم از توی آشپزخونه به فرانسوی بهم فحش میداد و میگفت چرا برنمیگردی ایران، دستم هم توی این گیر و دار درد میکرد ولی نمیدونستم چرا. به ایفل خیره شده بودم و با قلم ریز، توی چشمای دختر سیاه نقش میزدم که یدفعه گفت:
-دستتو بکش مرتیکه گوسفند!
ترسیدم و قلمو رو کشیدم عقب. چادر رو از صورتش کشید اونور، باران بود. شروع کرد به فحش دادن. میگفت خاک توی سر خرت کنن با این نقاشی کشیدنت. این کجاش شبیه منه؟ بعدش چادر رو کشید روی صورتش و اینبار فقط چشماش مشخص بود. بیشتر دقت کردم و دیدم وسط یه مغازهی سیسمونی فروشی واستادم و اون دختر پشت صندوق واستاده، با همون چادر سفید گلگلی. تا اومدم بهش یه چیزی بگم یدفعه یه لگد زد توی پهلوم و هوار کشیدم. بعد صداش مردونه شد و گفت:
-دور ایاغا گوروم. ناهار اوستودی مال کیمین یاتیپ دی!
تا اومدم جواب بدم و بگم نفهمیدم چی گفتی، لگد دوم خورد توی کمرم و از خواب پریدم. چشامو باز کردم و دیدم که ناصر بالای سرمه.
-آروم باش خب وحشی. خوابما.
-بعله دیدم. چه لبخند ملیحی هم میزدی تو خواب.
-ابی کو؟
-رفته بیرون. پاشو ناهار.
-تو هم که هر روز اینجا افتادی دیگه؟ خونه نداری مگه؟
-مگه خرجمو میدی؟ سرت تو کار خودت باشه. پوشو بینم.
بلند شدم و سر و صورتمو آب زدم و ناهار رو خوردم. یکم فکر کردم به چند روزی که اومده بودم تهران. باران، اون دختره، چم شده من؟ من نمیتونم خودمو اینجا گرفتار کنم. برای این نیومدم ایران. یادت رفته چه بلایی سر ابی اومد؟ میخوای همون بلا هم سر تو بیاد؟ تازه تو که خیلی ضعیفتر از ابی هستی. دور و زمونه، زمونهی عاشقی نیست. نمیشه توی دورانی که مرد رو از روی پولش میسنجن و زن رو از روی زیبایی ظاهریش، عشق آرمانی رو پیدا کرد. اصلا عشق کجاش آرمانیه؟ عشق چیزی جز یه خودخواهی ساده نیست. ولی لامصب چشماش…
فوری بلند شدم و از خونه زدم بیرون، اول رفتم سمت تجریش، بعدش میدون حسن آباد، بعد بازار تهران و وقتی که دیگه داشت شب میشد، توی یکی از فلافل فروشیهای ترمینال جنوب، یه فلافل دو نونهی چاق و چله خوردم. میخواستم از فکر و خیال بیام بیرون و کاری رو انجام بدم که بخاطرش اومدم، یه دل سیر تهران رو دیدن. چهار پنج کیلو پسته برای خودم خریدم، یه تابلو فرش کوچیک برای ژان، کلی آهنگ ایرانی جدید و یه سری خرت و پرت دیگه. برگشتنی هم وسایل رو گذاشتم خونه و رفتم یه سفرهخونه همون نزدیکی و خودم رو با دو سیب آلبالو خفه کردم. اونقدر که سردرد شدیدی گرفتم و حالم از خودم بهم میخورد و برگشتم خونه.
دو-سه روزِ بعد رو به سر زدن به قوم و خویش و این و اون گذروندم، دروغ نمیگم، خوش گذشت ولی فقط همون چند دقیقهی اولشون. بعدش که سوالای بینهایتشون در مورد مهاجرت به فرانسه و اینکه توی سفارت پارتی دارم یا نه شروع شد، دیگه فقط دوست داشتم چشمامو سریع باز و بسته کنم و توی اتاقم توی پاریس باشم. آدم یه مدت که تنها زندگی کنه، انگار که تنهایی مثل یه جور خوراک اعتیادآور باشه، به تنهایی عادت میکنه و شلوغی و آدمهای زیاد، فقط میرن روی مخش. دیگه با هیچچیز به اندازهی سکوت و تاریکی حال نمیکنه و دلش نمیخواد زیاد با این و اون دمخور بشه. نه که توی تنهایی یه وقت کار بدی کنهها، نه، فقط دوست داره خودش باشه و خودش. یه جا خونده بودم که اکثر اونایی که هنرمند هستن به مرور اینجوری میشن. گوشهگیر، دور از اجتماع، تنها. الکی نیست که میگن هنر نزد ایرانیان است و بس. اینهمه تنها توی یه کشور که بیشتر مساحتش بیابون و کوهستانه، عجیبه. واقعا عجیب.
دیگه بعد از چند روز رسیدن به تهران، تهران شده بود همون شهر کوچیک و تاریک 3-4 سال پیش. دودی و بیذوق و خالی از آزادی. پر از خندههای دروغی، پر از غم. نهایت تفریح اینه که بری سینما یا تئاتر یا یه غذای جدید امتحان کنی که چندین برابر قیمت همون غذا توی یه کشور دیگه قیمتشه و تازه کیفیتش به گرد پای اون هم نمیرسه، یا اگه وسعت نرسه دیگه فقط مجبوری قلیون بکشی و قلیون بکشی تا شبیه دودکش بشی و نفست بوی سیب و آلبالو بده. یا دیگه خیلی ریسک پذیر باشی و دست دوستدخترتو بگیری و راه بیفتی توی خیابون و نگران این نباشی که خودت و دوستدخترت چند ساعت دیگه سر از کلانتری در بیارین و توی دلت به شکرخوری مزمن بیفتی. دیگه بوی قرمهسبزی و دلبریهای ولیعصر توی پاییز و روشنی میلاد توی شب نمیتونست جلوی حقیقت سنگینی که توی این 3-4 سال کمکم داشتم فراموشش میکردم، قد علم کنه. این کشور، خیلی وقته که دیگه مثل یه ماشینه که از همه طرف میلنگه.
دلم پیش لوور بود، پیش رودخونهی سن، توی گالری، پشت پنجرهی آپارتمان کوچیکم وقتی که با تنفر به بارون بیرون خیره شدم و نقاشی میکشم. حالا برام واضح بود که دیگه قاسمی وجود نداره، قاسم همون روزی که میخواست وارد هواپیما بشه، توی فرودگاه گیر کرد و بهجاش رافائل از ایران رفت. مسخرست که چقدر دید آدم میتونه به همه چیز مضحک باشه و بدتر از اون، تحت تاثیر محیط اطرافش باشه. همین چند روز پیش بود که داشتم از کلافگی اومدن به ایران این پا و اون پا میکردم، الان ولی انگار نه انگار. الان کلافهی برگشتم، کلافهی خونهی پوشالی خودم توی دل غربت.
میگی چرا مضحک؟ من اوایل که رفته بودم پاریس، دنبال آدمای عجیب و غریب و گوشهگیری مثل خودم بودم، کسایی که بوی بدبختی بدن! آخه ما ایرانیا وقتی میفهمیم یکی درست به اندازهی خودمون بدبخته، همچین یه نموره احساس آرامش بهمون دست میده که خب تنها نیستیم. یعنی دست خودمون نیستا، از تنهایی متنفریم. منم به پیروی از همین موضوع یه دوستی توی دانشگاه پیدا کرده بودم که تردستی میکرد، برزیلی بود و اسم خودش رو گذاشته بود «جادوگر قرن 21». رفیق جونجونی نبودیم، در حد سلام علیک و یه وقتایی بگو بخند. از اینا نبود که با هر کسی بر بخوره. مخصوصا با یکی اهل خاورمیانهی منفور. دستای بزرگی داشت، انگشتاش خیلی دراز بودن، قشنگ هر انگشتش اندازهی کنترل تلویزیون بود. میتونست یه پرتقال رو توی مشتش قایم کنه و وقتی مشتش رو باز میکرد، پرتقاله ناپدید میشد! انقدر دست گنده و انگشت دراز بود. هیچکس نفهمید که راز حقهی پرتقال چیه و خودش هم خودش رو لو نمیداد، میگفت: «قدرت یه جادوگر به اینه که راز جادوهاش رو به کسی نگه!» ترم پنجم دانشگاه که بودیم عاشق استاد ادبیات فرانسه شد، اونقدر زیاد که همه میگفتن از عشق استادش دیوونه شده، چند وقتی هم پاپیچ استاده شده بود و مدام توی دفترش براش گل میذاشت و براش نامههای عاشقونه مینوشت تا اینکه بالاخره خبرش رو شنیدیم که استاده نامزد کرده و دوست جادوگر من دقیقا دو شب بعد ناپدید شد. همه فکر کردن اینم یکی دیگه از مسخرهبازیهاشه و اینکار رو کرده که استاده دلنگرانش بشه و همین امروز و فرداست که پیداش بشه. پیداش هم شد، ولی نه زنده. جسدش رو دو هفته بعد از توی رودخونهی سن بیرون کشیدن. طرف دو هفته بود که خودکشی کرده بود و ما فکر میکردیم که داره مسخره بازی در میاره! میبینی چقدر دید مردم مضحکه؟ مختص به ایرانیا هم نیست. استاده هم از دانشگاه اخراج شد و راز حقهی پرتقال هم با جادوگرش دفن شد، گمونم راست میگفت که قدرت یه جادوگر به اینه که رازش رو بر ملا نکنه، هر چند به نظر من به جای یه جادوگر باید بذاریم «هر کسی».
در کنار فکر و خیال در مورد برگشت، درگیر این بودم که وقتی که برگردم چیکار میخوام بکنم؟ تا آخر عمر که نمیشه نقاشی کرد، نه که نقاشی باحال نباشهها نه، ولی آدم نیاز به تغییر داره، نیاز داره که هر چند وقت یه بار چیزای جدیدی امتحان کنه و از یکنواخت بودن در بیاد. نمیخوام یه روز برسم به روزی که حالم از زندگی خودم بهم بخوره و هیچکاری هم از دستم بر نیاد. ولی هرچقدر که بیشتر زور میزدم، جوابهای کمتری به ذهنم میومدن. ظاهرا از همون سوالا بود که مثل دوران بچگی، باید تا تهش بری تا متوجه جواب بشی. یا سرت به سنگ میخوره و برمیگردی، یا موفق میشی. فعلا مهم این بود که از چند روز باقی مونده توی تهران، نهایت استفاده رو ببرم، چون به احتمال خیلی زیاد تا چندین سال به این کشور برنمیگشتم، به گفتهی آقاجونم: «خاک این مملکت شگون نداره.» خدا رحمتش کنه، نفسش حق بود.