بابای ما هم از این قائده مستثنی نبود، یعنی میگفت باید مدام بوی غذا توی خونه بپیچه نه بوی وایتکس و تاید و رایت! همین بود که آبشون با هم توی یه جوب نرفت و جدا شدن.
من و ابی هم مثل توپ بسکتبال مدام به اینور و اونور پاس داده شدیم. این میگفت بچههای منن، اون میگفت بچههای منن! اصلا اون دوران حالیمون نبود که طلاق چیه! فقط وقتایی که پیش مامانمون زندگی میکردیم، هر موقع اسم بابا میومد یه جورایی دپ میشدیم که انگار دنیا به آخر رسیده و برعکس.
این شد که ابی همچین دست به عاشقیش ملس شد، یعنی محبتی رو که توی خونهی پدر و مادر ندیده بود، توی دل دخترای غریبه جست و جو میکرد و آخرشم هیچی. قبل از اینکه برم پاریس از یه دختری خیلی خوشش اومده بود، راستشو بگم همه کاری هم واسه دختره کرد، ولی ابی نمیدونست و شایدم نمیخواست قبول کنه که عشق رو نمیشه با محبت تضمین کرد، همه که از محبت زیادی خوششون نمیاد! ولی آخر سر دختره به قول خارجیا «فرند زون» کردش و بهش گفت که ما فقط دوست معمولی هستیم! ابی هم شروع کرد به ابی و داریوش گوش کردن و سیگاری شد و کلا پشت دستش رو داغ کرد که دیگه عاشق نشه، چون به قول خودش «آخرش آدم به گوه خوردن میفته!»
من ولی از همون اول بیاحساس بودم، یعنی نه که سنگدل باشما، کلا دلم نمیخواست که کسی به خلوت درونی من پا بذاره، دلم نمیخواست کسی بفهمه که دوست دارم قهوه رو با یک چهارم لیوان شیر و دو تا قند بخورم، یا اینکه از بارون متنفرم. دلم میخواست تنها باشم، توی لاک خودم، تنهایی نقاشی بکشم، توی کافه بشینم و تنهایی کتاب بخونم و قهوه بخورم و تنهایی همه کارامو بکنم. حالا هرچقدر هم که از توی پاریس دلم برای خونوادم تنگ شده باشه و دوست داشته باشم سر و سامون بگیرم و به قولی «مرد» بشم و زن بگیرم، ولی ترس از دست دادن تنهایی باعث میشد نتونم، دقیقا همون ماجرای ژولیان.
بالاخره طلاق و جدایی به هرکی یه جوری آسیب میزنه دیگه… یکی مثل ابی میشه معتاد محبت و توجه، یکی مثل من کلا جدا میشه از این چیزا. شاید به همین دلیل بود که تونستم اون 3-4 سال رو توی فرانسه بدون اینکه حتی یک بارم برگردم به ایران بگذرونم. البته این موضوع رو فقط خودم میدونم، بقیه میگن قاسم خیلی آدم احساسیه! همه میگن قاسم خیلی مهربونه، توی پاریس هم میگن رافائل خیلی مردمدار و خوشبرخورد و اجتماعیه، ولی نمیدونن که من تنهایی رو میپرستم.
وسط فوتبال دیدن بودم که ناصر زنگ زد:
-نه ایش گوروسن اِشّه؟
-ول کن جان من. الان بیخیال شو ناصر.
-خب حالا قاسم. بذار یه هفته بشه بعد ایران زده شو سیرابی. زوده واسه دپرس شدن، دپرسی مخصوص ما ایرانیاس، نه تو که ایرانسوی شدی!
-نه بابا دپرس کجا بود، دارم فوتبال میبینم.
-اِ؟ تو مگه فوتبالم میبینی قاسم؟
-گفتم ببینم چطوریه. ایرانی بازی در بیاریم. بعدشم، گفتم بگو راف.
-او مای گاد. ساچ واو. بابا خارجی.
-حالا کاری نداری فعلا؟ فردا قیافه نحستو میبینم دیگه.
-نه بابا گفتم ببینم از هوای کثیف تهران یه وقت سکته مکته نکرده باشی. برو گمشو.
-فردا میای دیگه. خودم گمت میکنم. فعلا خداحافظ.
-یا علی.
قطع کردم. گوشی رو گذاشتم کنارم و به بکگراندش خیره شدم. عکس یکی از نقاشیهام بود. دلم برای تنهایی لک زده بود، دلم واسه پاریس لک زده بود. شانزهلیزه، لوور، ایفل…
روز به بخور بخواب و بیحوصلگی گذشت تا فردا شد. میخواستیم با نادیا و ناصر بریم یه فیلم ببینیم. پیشنهاد نادیا بود، میگفت داداش قاسم که چند وقت بیشتر نیست، بهتره تا میتونیم از این فرصت استفاده ببریم! ناصر دانشجو بود و بیکار و بیعار، نادیا هم گفت یه روز قید درس رو میزنه، ولی هر چی تلاش کردیم نشد ابی رو راضی کنیم که بیاد، میگفت من اسید بخورم سینما نمیام! ماجرای این سینما رفتن ابی هم باز برمیگرده به اون دختره که گفتم. اولین قرار باهم دیگه رفته بودن سینما، کلا سینما شده بود پاتوقشون. ولی بعد از اینکه ماجرا تموم شد، اینم دیگه از هر چی سینما بود متنفر شد.
ناصر و نادیا وقتی با هم که باشن راه به راه میخوان ترکی حرف بزنن، ولی حرف نادیا درست بود، چند وقت بیشتر ایران نبودم و از خونه موندن و تخمه شیکوندن خسته شده بودم. با اینکه سینما برو نبودم و نیستم، دوست داشتم ببینم سینمای ایران به کجا رسیده، چه فیلمایی الان گیشهها رو فتح کردن. شرط میبندم توی این چند سال مثل چیزای دیگه، سینما هم کلی پیشرفت کرده و کلی فیلم مشتی الان روی پردس!
[چهار ساعت بعد]
-ناصر عجب فیلم آشغالی بود! افسردگی حاد گرفتیم بابا چی بود این. تو ام با این فیلم انتخاب کردنت.
-جون داداش همه فیلما الان همینطوریه! دو سه نفر میشینن آبغوره میگیرن، چند نفر هم دعوا میکنن، یه عده هم از بدبختی حرف میزنن. کلی هم جایزه میبره واسه اینکه تیرگی و سیاهی مملکت رو به بهترین نحو نشون داده! اگه از فیلمه خوشت نیاد هم یه عده که ادعای روشن فکریشون تنهی درخت رو میشکونه برمیگردن میگن تو جهانسومی هستی و دید هنری نداری و فلان و بیسار.
-خب تیرگی و بدبختی و سیاهی که همهی دنیا هست. فکر کردن الان توی پاریس همه دارن میگن و میخندن؟ نه والا. فقر همهجا هست، بیچارگی همهجا هست. مهم اینه که تلاش کنی چی رو توی ذهن مردم غالب کنی. مردم امید میخوان، ژاپن رو ببین؟ چپ و راست سونامی و زمین لرزه و دو تا بمب اتم و جنگ و هزارتا بدبختی دیگه، بازم کمر راست کردن. نمیتونستن بشینن آبغوره بگیرن و بگم ما چقدر سرنوشت کشورمون شومه! چقدر خوار و ذلیلیم!
-خب دیگه تا وقتی بازار این فیلما داغه و مشتری داره، فیلمسازا هم میسازن دیگه! اینجا کسی به فکر این نیست که مردم چی نیاز دارن، به فکر اینن که چی فروش میکنه!
داشتم به حرفای ناصر فکر میکردم که یدفعه نادیا برگشت سمت ناصر و گفت:
-عوض این که بیر ایش گورسن که ایران نان خوشو گله اوریینی ووروسان؟
-نه ایش گوروم دا اشه دیل که! گورَر بیلر!
-مگه نگفتم ترکی ممنوع؟
-چیز خاصی نگفتم داداش قاسم. گفتم حالا که قاسم اومده ایران، ناهار کجا ببریمش ناصر؟ اونم گفت من چه بدونم، مگه منِ خر تور لیدرم!
ناصر هم حرف نادیا رو تایید کرد.
-حالا هر چی. همینو فارسی میگفتید خب.
-عادت کردیم دیگه من و ناصر. ببخشید.
آخر رفتیم یه سفرهخونه و منم که مثل روال عادی این چند روز، تصمیم گرفتم چیزی بخورم که توی پاریس گیرم نمیاد! آبگوشت!