یکی دو دقیقه بعد یه دختری با عجله اومد توی اتاق. مانتوی مشکی پوشیده بود و کفشای کانورس سفید که وقتی روی موزاییکهای زمین کشیده میشدن، تنم مورمور میشد. خانومه رو بغل کرد و فوری برگشت سمت من که بهشون خیره شده بودم و گفت:
-به چی زل زدی مرتیکه بزغاله؟! اگه میزدین آبجیمو میکشتید چی؟! خاک تو سر اونی که به تو و امثال تو گواهینامه داده! اصلا آبجی من هیچی، خودت اگه میمردی چی الاغ؟ گوه بگیرن اون دست فرمونتونو که را به را زر مفت میزنید که خانوما النو بلن، وقت عمل که میرسه اینطوری مثل گاو رانندگی میکنید!
من هاج و واج مونده بودم. در همین حین که حرف میزد هی اون خانوم سن و سالدار که اونطور که از حرفای دختره مشخص بود خواهرش بود، سعی میکرد آرومش کنه و دستشو میکشید، ولی مگه آروم میشد دختره؟ آخر سر با دست جلوی دهنش رو گرفت و گفت:
-خاک عالم به سرم! آقا تو رو خدا ببخشید خواهر من اصلا در جریان موضوع نیستن، فقط میدونن که من تصادف کردم، شما به بزرگی خودتون ببخشید! من عجله داشتم که پیچیدم توی اون خیابون یه طرفه و داشتم میرفتم که دخترم رو از مدرسه بردارم که زدم به ماشین شما. من واقعا عذر میخوام.
دختره اینو که از خواهرش شنید هزارجور رنگ عوض کرد و آروم به خواهرش گفت چرا زودتر نگفتی! بعدشم روشو کرد سمت منو و گفت:
-وای خدا، واقعا نمیدونم چی بگم. واقعا معذرت میخوام، اصلا نمیدونستم که جریان چیه. از کوره در رفتم. واقعا ببخشید جناب. خدا رو شکر که چیزیتون نشده و سالمید. بازم معذرت میخوام.
من کل ایران رو گشتم، از کشورهای خارجی هم یکی دو بار رفتم ترکیه، یه بار هم دبی، 3-4 سال هم که پاریس بودم ولی این اولین بار توی تمام عمرم بود که یه دختر باهام اینطوری حرف زده بود! از طرفی عصبانی بودم، از طرفی هم با خودم میگفتم خب بنده خدا نمیدونسته، تقصیری نداره که! یه تکونی به خودم دادم و گلومو صاف کردم و گفتم:
-موغدی نداره خانم، پیش میاد این چیزا.
اینو که شنید قیافش از حالت عصبانیت و نگرانی در اومد و یه لبخند باحالی زد. تازه تونستم ببینمش و اگر راستشو بگم، خوشگلترین دختری بود که توی تمام عمرم دیده بودم!
دختره زیاد توی اتاق نموند. بعد از اینکه حرفمون تموم شد و ازم بازم کلی عذرخواهی کرد، با خواهرش رفتن تا به موضوع تصادف رسیدگی کنن. من هنوز گیج بودم و اصلا حواسم نبود که احتمالا 3-4 ساعتی هست که بیهوش بودم و مادرم اصلا از اوضاع خبر نداره!
فوری بهش زنگ زدم و اونم سریع جواب داد:
-کجا بودی مادر؟ دلم هزارراه رفت! مردم از نگرانی. دیگه نشد رازو بهشون نگم، از صبح تا حالا 10 تا آبقند بهم دادن. گفتم پسرمو کشتن.
-شرمنده مامان، غاستش یه ماشین زد بهمون.
-اِ وا خاک به سرم! چرا زودتر زنگ نزدی؟! الان کجایی مادر؟ چیزیت که نشده قربون شکل ماهت برم؟
-نه بابا، خوبم. حالا میام خونه میگم. سورپرایز هم که خراب شد!
-من اینجا از نگرانی دارم میمیرم، تو به فکر سورپرایزی؟ لنگهی بابای الاغتی!
خندیدم. هر موقع از دستم ناراحت میشد، همین حرفو میزد! لنگهی بابای الاغتی! شاید بخاطر الاغ بودن بابام بود که از هم جدا شده بودن، ولی تا اونجایی که من میدونم، بابام گوشاش دراز نبود و الانم لابد نیست!
-خب دیگه من برم مامان. اَبیانتو!
-لاالهالاالله از دست تو پسر با این بلغور کردنای خارجکیت! زود بیا خونه ببینم.
-باشه چشم.
به رسم عادت فرنگ، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم. اصولا اونجا فقط وقتی با یکی خداحافظی میکنن که قراره یه مدت طولانی طرف رو نبینن! ولی خب اینجا ایرانه و همونطور که صبح برام اون تصادف موضوع رو روشن کرد، هر بار که با یکی صحبت میکنی، ممکنه بار آخرت باشه که صدای یارو رو میشنوی!
به زور خودمو از روی تخت بلند کردم، سرم رو از دستم بیرون کشیدم، یه تیکه پنبه گذاشتم روی جای سوزن و راه افتادم توی راهرو. یکم جلوتر رانندهی ماشینی که تصادف کرده بود و من توش بودم، اون دختر و خواهرش کنار یه افسر و یه سرباز واستاده بودن و حرف میزدن. راننده داشت داد و بیداد میکرد، اونطور که من فهمیدم میخواست بیشتر از چیزی که خسارت ماشینش شده بود پول بگیره، هی هم ماجرا رو مینداخت گردن من! میگفت باید ببینیم اون آقا شکایت میخواد بکنه یا نه! فکر کردید شهر هرته؟! بزنید به مردم، ناقصشون کنید، پول بدید و برید؟! نه خیر آبجی!
وسط حرف زدن دختره بود که من رسیدم. راستشو بگم اصلا حال و حوصلهی جر و بحث نداشتم. من نیومده بودم ایران که روز اول کارم به دادگاه بکشه.
-صداتو بیار پایین ببینم! خیلی جیگر داری والا که جلوی افسر اینجوری قلدر بازی در میاری! حرمت اون دو تا تارموی سفیدت رو نگه داشتم که چیزی بهت نمیگما! هنوز معلوم نی چی به چیه نشستی شیکمتو صابون میزنی مرد حسابی؟! مگه اینجا-
صدام هنوز یکم گرفته بود، دوباره گلمو صاف کردم و وسط حرف زدن دختره گفتم:
-آروم باشید لطفا. من خساغت هر دو ماشینو میدم. من نمیتونم اینجا بمونم، قرار هم نیست شکایت کنم. یه خونواده الان نگران منن.
دختره دیگه چیزی نگفت. یارو رانندههه چشماش برق زد، فکر کنم داشت بوی اسکناس رو با خودش تصور میکرد. ولی من به برق چشمای یارو کاری نداشتم، زیر چشمی حواسم به دختره بود، میخواستم ببینم چشمای اون توی چه وضعیتیه!
ازم تشکر کردن، خواهر دختره که هزاربار گفت آقا خدا خیرتون بده! ایشالا هر چی از خدا میخواید بهتون بده! دختره هم کلی تشکر کرد، یارو رانندهه هم که فقط حواسش به دستای من بود که ببینه کی میرن توی جیب، هر چی نباشه حتما اون ماشینو با هزار جور بدبختی و چنگ و دندون خریده و با کلی امید صبح زود میزنه بیرون که شیکم زن و بچشو سیر کنه، تقصیری نداره که بخواد هر چی زودتر تعمیرش کنه که شرمنده نباشه، حالا یا این، یا ازین قالتاقای پولپرسته! بهرحال، من تو پاریس با فروش نقاشیهام پول و پلهی خوبی به جیب زده بودم و یه مقدار زیادی هم با خودم اُورده بودم ایران که اینجا کم نیارم. خسارت این تصادف بهای کمی بود که حاضر بودم واسهی فکر و خیال راحت توی مدت کم موندگاریم توی ایران بپردازم. پول راننده رو دادم و فرستادیمش پی کارش، افسره هم کاغذ بازیاش رو با خانومه انجام داد و وقتی خیالش راحت شد که من رضایت دادم و قرار نیست که شکایت کنم، رفت. حالا فقط من مونده بودم و دختره و خواهرش.
-آقا خیلی ممنون از لطفتون ولی من اصلا راضی نبودم که هزینهی تصادف منو شما بدید! خودم با اون آقا حلش میکردم.
اینو خواهر دختره گفت. خیلی خسته بودم و نمیخواستم حالا نیمساعتم به قانع کردن یه نفر دیگه بگذرونم. من معمولا واسهی هیچکدوم از کارام دلیل نمیارم، اصلا از بچگی تو خونم نبوده! از همون اول هم کلهشق و یه دنده بودم، همون کلهخری که عزیز بهم میگفت! یه بار بدون اینکه به مادرم بگم، از کیفش پول برداشته بودم و برای کل بچههای محل یخمک و پفک خریده بودم و بقیه پولش رو گذاشته بودم توی کیفش! اولش فکر کرده بود حواسش نبوده و پول رو خرج کرده بوده، ولی مادر یکی از بچههای محل منو لو داده بود و مادرم هم بعد از اینکه یه کتک مفصلی ما رو زد، ازم پرسید حالا واسه چی اینکارو کردی ذلیل مرده؟ منم گفته بودم همینجوری! ولی الان دیگه مثل بچگیا نبود، الان مجبور بودم یه چیزی بتراشم که منطقی باشه. کدوم غریبهای که با ماشین زدی بهش میاد پول تصادفتو بده؟
-اونطوغ که من دیدم حالا حالاها با فریاد کشیدن اون آقا موضوع حل نمیشد. منم مدت زیادی اینجا نیستم. اینطوری بهتر شد به نظرم.
-ولی آخه-
تا اومد یه چیزی بگه، دختره پرید وسط حرفش.
-واقعا ممنونیم از لطفتون جناب ولی اجازه بدید پولی که به اون رانندهی مثلا محترم پرداخت کردید رو بهتون برگردونیم، اینطوری دل من و خواهرم راضی نمیشه. همین که تصمیم گرفتید شکایت نکنید خودش بزرگترین لطفه!
من دیگه وقتی اینجوری حرف رو زد رسما لال شده بودم. یکم اینور اونور کردم و گفتم:
-باشه، هر طور مایلید. من فقط هغ چه سریعتر باید برم.
بدون اینکه زیاد فکر کنم این حرفو زده بودم. خب آخه خر! اگه الان بری که دیگه چجوری میخوای این دختره رو ببینی؟! واستا ببینم، اصلا مگه تو اومدی ایران واسه این چیزا؟ تو اصلا وقت و حس و حال این کارارو داری؟ ژولیان رو یادت رفته؟ چه گندی بالا آوردی؟