آرزویی که دیگه آرزو نبود

26
3

سال اول دانشگاه بود و من یه جوان سرحال و پر از انرژی و پر از شوق به زندگی, که فقط برای درس و طی کردن مسیر رسیدن به هدفم وارد رشته حسابداری شدم, تو تمام کلاس ها با جدیت حاضر میشدم و خیلی زود تبدیل شدم به منبع تقلب سایر بچه های کلاس برای حل تمرینات و سوالات امتحان میان ترم و پایان ترم

از این شرایط واقعا لذت می بردم و قند تو دلم آب میشد که دخترا و پسرای کلاس جزوه ی منو میگیرن و از من کمک میخوان ولی اصلا به این موضوع توجه نکرده بودم که ممکنه دلم بلرزه که یه روز لرزید, قشنگ بخاطر دارم سر کلاس اصول حسابداری2 تو ترم دوم آموزشی سال 86 با دختری همکلاس شدم که اونم ورودی من بود اما ترم اول باهم کلاس مشترکی نداشتیم اما همیشه تو رویاهام خودم اونو کنارم تصور میکردم, روزی که ازم خواست بعنوان معلم خصوصی برم خونه شون میخواستم از خوشحالی پرواز کنم, رفت و آمد های من به خونه شون تبدیل شد به ایجاد یه حس عاطفی دو طرفه, منو مهدیه(اسم مستعار) زیر نظر خانواده ها با هم دیگه نامزد کردیم و ترم ها رو یکی یکی جلو می رفتیم و هرچی بیشتر با هم پیش میرفتیم احساس مون به هم بیشتر میشد(البته تصور من بود) تا که اون روز کذایی سر رسید.

روزی که من اومدم غافلگیرش کنم و برم جلوی باشگاه دنبالش که دیدم با یکی از دخترهای همکلاسی مون و دو تا پسر دیگه تو ماشین مشغول مصرف مخدر گل هستن دنیا روی سرم خراب شد, دختری که ادعا میکرد دود سیگار باعث ایجاد حالت تهوع براش میشه داره گل مصرف میکنه, مگه میشه من اینقدر احمق بوده باشم که در طول 4 سال متوجه این موضوع نشده بودم, رفتم از کنار ماشین شون رد شدم جوری که منو ببینه

روز بعد تو یه فضای سرد احساسی (از سمت اون) باه م صحبت کردیم و من ازش خواهش کردم که این مخدر لعنتی رو ترک کنه ولی قبول نکرد و گفت که میخواسته این رابطه رو زود تر تموم کنه چون رابطه با یه پسر پاستوریزه براش چندان جذابیت نداره, بعد این حرف انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم طوری که حتی فراموش کردم ماشینم رو از پارکینگ دانشگاه بردارم, اون ترم که ترم اخر هم بود برعکس ترم های دیگه فقط درس ها رو پاس کردم و در طول ترم با توجه به نفرتی که از مهدیه تو وجودم متولد شده بود اصلا بهش حتی نگاه هم نمی کردم.

سالها گذشت و من بالاخره به هدف رسیدم و شدم مدیر مالی یک اداره دولتی و مدیرعامل شرکت خدمات مالی خودم, یه روز طبق روال گذشته که سرباز امریه جذب میکردیم چشمم افتاد به یه اسم آشنا, بله برادر مهدیه بود که اون زمان یه پسر کوچولو بود و با ما بیرون میومد, تو همون نگاه اول همدیگه رو شناختیم و من دعوتش کردم بیاد تو اتاقم

صحبت مون به اونجا رسید که گفت: شوهرش با سواستفاده از اعتیاد مهدیه تونسته بود خونه و ماشینی که پدرش به اونا داده بود رو مال خودش کنه و بعدم ناپدید بشه, میگفت مهدیه بعد این ماجرا دچار ضربه روحی شدید شده,

بعد شنیدن سرگذشت مهدیه, فقط یه چیزی تو ذهنم درخشان شد اونم این بود: آرزویی که دیگه آرزو نبود و هیچ میلی هم برای تحققش وجود نداشت ولی دیگه هیچکسی هم نتونست مثل مهدیه وارد قلب و روح من بشه و من تا امروز تنهای تنهای تنها موندم. 

دیدگاهتان را بنویسید

3 دیدگاه درباره “آرزویی که دیگه آرزو نبود

  1. حقیقت اینه که زخم و آسیب های دوران کودکی ما باعث میشن که جذب افراد و زندگی های آنرمال بشیم و ی جو آروم و مثبت برامون کسل کننده بشه
    کاش یاد بگیریم تا زمانی که زخم های خودمونو درمان نکردیم ، وارد رابطه هم نشیم
    اینجوری نه خاطره ای میسازیم، نه دل کسی رو میشکونیم

  2. · 24 شهریور 1401 at 2:18 ب.ظ

    حتما مهدیه داستان متوجه اشتباهاتش شده، شاید کمی دیر، اما واسه از نو شروع کردن هیچ وقت دیر نیست، یه شانس دوباره دادن به خودمون یکی از هزار راه نرفته میتونه باشه.