دیگه کاملا تبدیل شده بودم به یه ماشین کشتار که هر روز بیشتر از روز قبل در انجام این کار مسلط تر و ماهر تر میشدم, از اینکه بعد از هر ماموریت وقتی به پایگاه برمیگشتم و سربازا با دیده حسرت یا تعجب و فرماندهان با دیده یه قهرمان به من نگاه می کردن لذت میبردم اما نمیدونم چرا لذت کار کردن و بودن در کنار تی هوی برام یه چیز دیگه بود, اما نفرین خانوادگی نمیخواست دست از سر من برداره, یه صبح سرد زمستانی وقتی از ماموریت گرفتن اسیر( برای کسب اطلاعات جنگی) با موفقیت بر میگشتم متوجه شدم که ساعتی قبل محل پایگاه و اطرافش بشدت بمبارون شده که اولش خیلی برام مهم نبود چون بالاخره جنگ همینه یکی میزنی و یکی میخوری اما وقتی تو پایگاه قیافه میلر رو دیدم فهمیدم که یه چیزی این وسط سرجاش نیس, نمیدونم حس کردم باید برم پیش تی هوی.
همین که به سمت خونه تی هوی میخواستم برم میلر دستم رو محکم گرفت و گفت: اونجا نیستن یعنی دیگه اونجا نیستن, با یه حالت عصبانی و متعجب پرسیدم: چی میگی؟ یعنی چی؟ خواهش میکنم واضح حرف بزن, با اشاره دست محل جمع کردن اجساد رو بهم نشون داد, دنیا رو سرم خراب شد(شاید این اولین ضربه کاری به روح من بود که تو این اواخر کاملا تبدیل به سنگ شده بود) وقتی رسیدم بالای سر اجساد غیرنظامی ها دیدم شون, پدربزرگ و مادربزرگ تی هوی و خودش رو.
نمیدونم چرا تمام اون لحظات خوشی که کنار تی هوی و خانواده ش بودم یهو داشت از جلوی چشمم رد میشد که یه مرتبه حس کردم یکی محکم زد رو شونه م و گفت: جنگ همینه جز بدبختی هیچ چیز دیگه ای به همراه نداره و در بهترین حالت اون بدبختی نصیب تو نمیشه ولی خوشبخت هم نمیشی, خدای من چی میشنوم , این حرف از دهن میلر بیرون میومد؟ اجساد اون سه نفر رو خودم برداشتم و به سمت خونه شون راه افتادم, تصمیم داشتم که اونا رو تو حیاط پشت خونه خاک کنم چون اونا دیگه فامیل یا وارثی نداشتن که بخوان براشون عزاداری کنن پس اونا رو زیر درخت نارون چینی که تو حیاط بود و به شکل زیبا و مصحور کننده ای خودنمایی میکرد خاک کردم و مدام این جمله که جنگ همینه رو برای خودم زمزمه میکردم و تصمیم گرفتم که اینقدر ویت کنگ بکشم تا منم کشته بشم.
بعد از گرفتن این تصمیم انگار شیطان رو بشدت خوشحال کرده بودم چون تا روز آخر جنگ بیشتر از هزار نفر آدم رو کشتم اونم بصورت مستقیم و به روش های مختلف ( شمارش کشته های غیر مستقیم از دستم در رفته بود) یادمه یه روز که برای استراحت به شهر پنوم پن پایتخت کامبوج رفته بودیم یه خبرنگار انگلیسی ازم پرسید نظرت رو در مورد کشتار مردم در جنگ بگو؟ و منم گفتم: جنگ همینه, عصبانی شد و گفت: جنگ برای شما روانی ها همینه. خنده م گرفت. این عکاسان و خبرنگاران جنگ هم خودشون یه پا روانی هستن, میان و از فجیع ترین لحظات و صحنه های جنگ عکس میگیرن و بعد منتشر میکنن تا مثلا اطلاع رسانی کنن ولی بنظر من بیشتر دنبال 250 هزار دلار جایزه پولیتزر هستن.
یه روز برام از کانزاس یه نامه اومد, از طرف مامان جی بود یه وصیت نامه بود, چیزی که نظرم رو جلب کرد کلید توی پاکت بود یه کلید متعلق به صندوق اماناتی در ایستگاه راه آهن شهر واشنگتن بود و یادداشتی بود که به کلید آویزون بود)): چبزی نپرس, هر وقت برگشتی همه چیز رو برات توضیح میدم, همه چیز رو ))
بعد از 3 سال از مامان جی نامه ای اومد و اونم اینجوری عجیب و غریب؟ ماه بعد از طرف اداره ی ضداطلاعات ارتش چند نفر مامور اومدن که حسابی هم از من میترسیدن چون اول منو کاملا خلع سلاح کردن و اینکه 5 نفر دژبان مسلح هم رو ب روی من ایستاده بودن و سلاح هاشون رو سمت من گرفته بودن, در مورد نامه و محتویاتش ازم سوال کردن و منم گفتم که یه وصیتنامه بوده که مادرم تو اون تمام اموالش رو به من منتقل کرده, ازم پرسید ایا براش نامه ای هم در پاسخ این موضوع دادم یا نه؟ دیگه کاملا متوجه شدم که اوضاع در کانزاس بهم ریخته شده ولی باید خودم رو کنترل میکردم و جوری رفتار میکردم که کسی از ماجرای مرموز این کلید که تو گردنم آویزونه بویی نبره.
( پایان قسمت هشتم )