به آنجا رفتم و برگشتم(قسمت هفتم)

20
3

جنگ وارد سال شانزدهم شد و دوره ی آموزشی من به اخرین روز خودش رسید, برعکس روز فارغ التصیلی در وست پوینت نه تنها خبری از جشن و مراسم نبود بلکه از مامان جی و پدربزرگ هم خبری نبود, برام عجیب بود که کم کم منم داشتم اونا رو از بخش اصلی خاطراتم به قسمت های فرعی میفرستادم, تمام فکر و ذکرم شده بود تمرین تمرین و باز هم تمرین, به نظرم اگه به جای جنگ منو به المپیک میفرستادن قطعا پر افتخارترین ورزشکار تاریخ ایالات متحده میشدم ولی همیشه اونی نمیشه که میخوای شایدم در خانواده اصلی من این یه نفرین بود که همیشه به اونی که بهش فکر میکردیم نمی رسیدیم.

بعد از خوردن صبحانه میلر اومد تو اتاقم و گفت: وسایلت رو جمع کن وقتشه نشون بدی تو شرایط ویتنام چقدر کارایی داری. وقتی به سطح زمین رسیدیم دکتر کمبلر جلوی در آسانسور ایستاده بود به همراه دژبان هایی که تو کلاس رزم تن به تن حسابی از من کتک خورده بودن, ادای احترام کردم و خواستم به مسیرم به سمت هلی کوپتر ادامه بدم که دکتر کمبلر دستش رو آورد جلو تا با من دست بده, تو این 8 ماه این اولین باری بود که وقتی اون رو میدیدم میخواست با من دست بده, دستم رو محکم فشار داد و گفت: اون حرومزاده ها رو جوری بکش که خدا هم از دیدن کشتارت متعجب بشه و وحشت کنه, بعدها تو ویتنام فهمیدم که پسر کمبلر به عنوان سرباز تو ویتنام خدمت میکرده و متاسفانه اون به همراه گردانش بعد از اسارت به بدترین شکل ممکن کشته شدن اونم با قطعه قطعه کردن اجزای بدنشون و آویزون کردن اون اجساد در مسیر یکی از پایگاه های امریکا.

با هلی کوپتر به سمت فرودگاه رفتیم( من و ستوان میلر) و از اونجا با یه فروند بوئینگ 747 که تازه وارد چرخه خدمات رسانی از نوع باربری و مسافربری شده بود(اونی که ما سوار شدیم باربری بود) به مقصد کامبوج به حرکت در اومدیم, هواپیما در تهران برای سوختگیری به زمین نشست و من برای ساعاتی بدون اینکه بدونم در سرزمین مادری قدم زدم البته فقط در کنار هواپیما و با فاصله ایمن برای سوختگیری, از لحظه سوار شدن به هواپیما میلر فقط با زبان ویتنامی با من صحبت می کرد, بعد از سوختگیری سوار هواپیما شدیم و به سمت کامبوج پرواز کردیم.

بعد از رسیدن به کامبوج بلافاصله سوار یه فروند هواپیمای c-130 شدیم به مقصد پایگاه مادر در ویتنام, وقتی وارد پایگاه شدیم میلر با زبون ویتنامی به من گفت که حق برقراری ارتباط با هیچکدوم از پرسنل رو نداری حتی اگه بسمتت تف انداختن فقط برو بزن فکش رو خرد کن و بعد به مسیرت ادامه بده, تو ماه های اول حضورم ماموریت های مختلفی رو انجام میدادم که از عملیات های پرش با چتر در جنگل بگیر تا نصب فرستنده های رادیویی برای مشخص کردن محل دقیق مکان هایی  که باید بصورت کامل بمبارون و منهدم میشدن و در تمام این عملیات ها همراه من فقط و فقط میلر بود حتی غذامون رو هم خودمون درست میکردیم اون موقع حس پیک نیک رفتن رو داشتم, کسی هم با ما کار نداشت یعنی روال کار این بود که بعضی از نیروها با توجه به دستورات به کلی سری که از فرماندهی صادر میشد, مستقل عمل میکردن و هر وقت لازم بود عمل می کردن.

روزها و شبها و ساعت هایی بود که باید کیلومترها پیاده روی میکردیم سخت ترین لحظات کار موقع بارش بارون بود که گاهی حتی تا یک هفته هم ادامه داشت, دیگه کاملا با محیط ویتنام و شرایط فرهنگی و نحوه برقراری ارتباط با مردم شهر ها و روستاها آشنا شده بودم حتی به لطف ستوان میلر اصطلاحات و رسوم اونا رو هم کاملا یاد گرفته بودم, از روزای سخت گفتم بهتره از روزای لذت بخش هم بگم, اونجا با یه دختر روستایی آشنا شدم که ویت کنگ ها خانواده ش رو بخاطر اینکه حاضر به جنگیدن نشده بودن کشته بودن و اون دختر با پدربزرگ و مادربزرگ پیرش زندگی میکرد؛ زمان هایی که قرار نبود عملیاتی انجام بدیم میرفتم پیشش و بهش تو کار مزرعه کمک میکردم البته آشنایی ما برمیگرده به یه روز بارونی که چرخ گاری اونا تو گل گیر کرده بود, داشتیم از یه عملیات تخریب انبارهای مهمات هواپیما برمیگشتیم که من از بالا متوجه مشکل اونا شدم و بعد از فرود هلی کوپتر سریع خودم رو بهشون رسوندم و با کمک جیپ, گاری شون رو از تو گل درآوردم و این نقطه شروع آشنایی ما شد(البته زیبایی اون دختر که اسمش تی هوی به معنی آرام بود هم خیلی خیلی موثر بود) من تی هوی رو دوست داشتم اما نه اون قدر که بهش وابسته بشم و بخوان تمام جزییات یا حتی کلیات عملیات ها رو براش توضیح بدم, اون هم در مورد مسایل نظامی اصلا سوالی نمیپرسید یشتر از عشق و شعر های شاعران ویتنامی و داستان های عامیانه شون برام حرف میزد, وای خدای من چقدر اون روزها و شبها که کنار تی هوی بودم برام لذتبخش بودن.

(پایان قسمت هفتم)

دیدگاهتان را بنویسید

3 دیدگاه درباره “به آنجا رفتم و برگشتم(قسمت هفتم)

  1. چقدر لذتبخشه دوست داشتن و وابستگی وسط ی عالمه مشغله و درگیری ☺️

  2. واقعا متعجبم که چرا تا حالا ننوشتین، اگر هم نوشتین حتما اینجا هم بنویسین بخونیم 😍
    نگارشتون حرف نداره بخصوص وقتی که با قوه تخیل آمیخته میشه