شور و شوق عجیبی داشتم که قابل توصیف کردن نیس, مامان جی در طول مسیر دو آمپول مختلف بهم تزریق کرد و گفت اینا آخرین آمپول هایی بودن که باید تزریق میکردم و دیگه کاملا خوب شدم(آخر هم نتونستم بفهمم که اون قرص ها و آمپول ها چی بودن) هواپیما به زمین نشست و ما دو نفر پیاده شدیم, هوا خیلی گرم بود و تا چشم کار می کرد جز بیابون چیزی دیده نمیشد و چند سوله ی بزرگ, هیچ رفت و آمدی در سطح پایگاه دیده نمیشد انگار که یه پایگاه متروکه ست. بسمت یکی از سوله ها حرکت کردیم, احساس کردم مامان جی قبلا اینجا اومده چون هیچکسی به استقبال ما نیومد و من به دنبال مامان جی وارد سوله شدیم, چند مدل هواپیما و دو مدل هلی کوپتر تو سوله بودن که در مورد همشون تو وست پوینت کاملا مطالعه کرده بودم, در انتهای سوله یه اتاقک بود که بیشتر شبیه انباری خونه مون تو کانزاس بود ولی در واقع آسانسور بود که به سمت پایین قرار بود بره, وارد اتاقک که شدیم کنار در ورودی آسانسور یه صفحه کلید بود که مامان جی کدی رو وارد کرد(نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه کد رو بخاطر سپردم) و در ورودی آسانسور باز شد, وای خدای من 48 طبقه زیر زمین, اصلا تصورش هم برام قابل هضم نبود چه برسه به دیدنش, مامان جی دکمه ی منفی 48 رو زد و شروع کرد به توضیح دادن یکسری نکات مثل نهایت نظم پذیری و اطاعت از مقامات مافوق و مربیان, میگفت فکر کن یه سلاح هستی(که در واقع من واقعا یه سلاح بودم که خودم فکر می کردم یه سربازم) و من مثل همیشه با رضایت کامل حرفش رو قبول کردم یعنی اصلا یادم نمیاد که حتی یه بار هم با مامان جی یا پدربزرگ مخالفت کرده باشم, چون تمام حواسم پیش صحبتهای مامان جی بود نفهمیدم کی به طبقه منفی 48 رسیدیم, در آسانسور که باز شد تازه فهمیدم که استقبال اصلی اینجا بوده 26 نفر در دو گروه 13 نفره کنار مسیر حرکت ما ایستاده بودن و منو با تعجب نگاه میکردن یه جور حس معذب بودن بهم دست داد, مگه تا حالا آدم ندیدن؟(آدم دیده بودن ولی سلاح آدم نما نه) مامان جی با یه غرور خاصی بسمت دکتر توماس کمبلر( ریاست پایگاه) حرکت میکرد که در انتهای مسیر ایستاده بود, خدای من دارم درست میبینم؟ اون که میلر بود, مگه میلر تو نیویورک فرمانده ی پایگاه آموزش تکاوری نبود؟ اینجا چیکار میکنه؟ چرا با ما نیومد؟ اون با چی اومد؟ و چند سوال دیگه که از خودم میپرسیدم.
میلر تا قبل از من یه تکاور نخبه بود که 8سال تمام تو ویتنام جنگیده بود و قرار بود تنها مربی من در این 8 ماه باشه. در مورد میلر اینا رو بگم که پدر بزرگش و پدرش هم از نفرات حاضر در جنگ اول(پدربزرگش) و دوم جهانی و جنگ کره بودن(پدرش) و تنها کسی بود که تقریبا اکثر نقاط جنگل های ویتنام رو مثل کف دستش میشناخت.
به دکتر کمبلر و ستوان میلر ادای احترام نظامی کردم و چهار نفره وارد دفتر دکتر کمبلر شدیم, حرف اضافه ای بین مون رد و بدل نشد و کمبلر بلافاصله رفت سر اصل مطلب و گفت: آقای هانتر(من رو داشت خطاب میکرد, اسم من ریک هانتر بود تا امروز) برنامه آموزشی شما از فردا صبح ساعت 8 آغاز خواهد شد و طی 8 ماه آینده قرار هست در زمینه فنون رزم تکاوری به درجه استادی و در زمینه ی خلبانی با هلی کوپتر و هواپیما به سطح قابل قبول برسید(یعنی بتونم باهاشون پرواز کنم برای حفظ بقا,در همین حد) و در نهایت بعد از اخذ نمره ی قبولی به ویتنام اعزام خواهید شد.
مقررات و شرایط پایگاه توسط کمبلر بهم توضیح داده شد و اعلام کرد که مرخص هستید که به خوابگاه تون برید و من به همراه میلر از اتاق خارج شدیم؛ تو مسیر برام سوال ایجاد شد که چرا مامان جی بعد مراسم فارغ التحصیلی اینقدر سرد شده؟ اصلا انگار منو نمیشناسه, انگار نه انگار که من تنها پسرشم(پسرش نبودم دیگه, یه سلاح زنده بودم که اون فقط سازنده من بود و حق هم داشت که هیچ حسی به من نداشته باشه, اون مراقبت ها و آموزش ها هم جزو مراحل طراحی و شکل دهی من بود نه دلسوزی مادرانه), من دیگه مامان جی رو ندیدم تا همین دو روز پیش که مراسم خاکسپاری اون و پدربزرگ بود.
بگذریم, خوابگاه منو میلر تو طبقه منفی 20 بود یه سالن بزرگ پر از لوازم ورزشی مختلف و یه دستگاه شبیه ساز پرواز و یه محل تمرین تیراندازی؛ طبقات منفی 20 و منفی 48 از نظر شکل ساختاری کاملا مشابه بودن و من حدس میزدم که شاید تمام طبقات این شکلی باشن یا نباشن بهرحال و من در طول اون 8 ماه همش تو طبقه 20 و روی سطح زمین بودم و اجازه نداشتم به طبقات دیگه برم مگر با مجوز دکتر کمبلر؛ میلر خیلی کم حرف بود و بعد از اینکه وارد خوابگاه شدیم فقط به من گفت: برو به نظافتت برس و برای فردا ظرف یادگیریت رو خالی کن, متوجه منظورش نشدم ولی گفتم اطاعت.
(پایان قسمت پنجم)
تو این اوضاعی که دسترسی به فضای مجازی نداریم، میشه اینجا وقت گذروند 😋
کاملا موافقم