(قهوتون رو عوض کنم آقا؟)
خانم سالندار خوشگل و بداخلاقی اینو بهم گفت. راستی چرا اکثر خوشگلا بداخلاق میشن؟ مگه نمیدونن تا چشم بهم بزنن صورتشون پیر و چروکیده میشه و فقط اخلاق بدشونه که ازشون باقی میمونه؟ حواسم به مگسی بود که روی شیشهی میز نشسته بود و جوری دستاشو بهم میمالید که انگار نقشهی خیلی بدی برام کشیده. قهوه یه ربعی بود که سرد شده بود. نمیتونستم خوب تصمیم بگیرم که در جواب سوال قهوتون رو ببرم آقا چی باید بگم. فرانسوی بلد بودم، ولی اون لحظه انگار لال شده بودم. لتهی خوشمزهای بود، ولی وسطای طعم شیرین و تلخش، دلم قنج زده بود واسه چایی دارچینهای لبسوز دربند توی زمستون و بیخیالش شده بودم.
یه بار دیگه سوالش رو با لحن جدیتری تکرار کرد و اینبار یکی از ابروهاشو بالا برده بود و چشماشو چرخوند، شب بود و کافه تا خرخره پر از آدم بود و اصلا خوش نداشت که وقتش رو بیشتر از این واسهی یه اجنبی که چند روزی میشه این کافه رو پاتوق کرده و موی دماغش شده تلف کنه. بالاخره زبونم به کار افتاد و با یه لبخند مصنوعی و لهجهی غلیظ ایرانی گفتم:
(بله ممنون میشم برام یدونه دیگه بیارید.)
اینو گفتم و دوباره خیره شدم به مگس خبیث که اینبار به دلیل برداشته شدن فنجون قهوه از روی میز توسط زیبای بداخلاق، تصمیم گرفت که بهم رحم کنه و پر زد و رفت سراغ یه بدبخت دیگه. دستمو زدم زیر چونم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. شب بود و خیابون شلوغ بود. آدمای اخمو برای چند ثانیه لبخند میزدن و سلفی میگرفتن و با گوشیهاشون به کل دنیا میگفتن «من و پاریس، یهویی!» و من نشسته بودم و فکر میکردم که لزوما اینطور کارها، «ایرانی بازی» نیست!
یه کتاب زیر دستم بود، یه رمان عاشقانه که چند روزی بود که میخواستم بخونمش ولی دلم به خوندنش نمیرفت. دیدی آدم گاهی اوقات با اینکه غذای خوبی جلوشه، ولی اشتها نداره، حال نمیکنه با غذا. این کتابه هم واسه من همینطوری شده بود. خدا میدونه چند یورو توی این کافه خرج کرده بودم تا بتونم این کتاب رو به یه کلکی بخونم. آدم از سر بیکاری چه کارایی که نمیکنه!
ایران که بودم تمام فکر و ذکرم این بود که یه جوری بزنم بیرون، یه جوری پام برسه اونور آب. ولی الآن میبینم اینور آب و اونور آب نداره، آدم گوشهگیر و بیحوصلهای که باشی، کلاهت پس معرکس. با هزار بدبختی بورسیه گرفته بودم و بعدشم اقامت، یه آپارتمان کوچیک اجاره کرده بودم و از فروش نقاشیهام توی گالری یکی از دوستام یه پول بخور و نمیری به جیب میزدم. زندگیِ رویایی و خارقالعادهای نبود، ولی بهتر از هیچی بود. هر چند وقت یه بار دلم بدجور واسه ایران تنگ میشد. واسه خیابونای تهران، واسه شیراز، اصفهان، شمال… بعضی شبها خواب قورمه سبزی و قیمه میدیدم و گاهی هم خواب عزیز و حیاط خونهی آقاجون. ولی سعی میکردم یجوری سر خودمو گرم کنم که نخوام برگردم ایران، با اینکه دلم براش تنگ شده بود، اصلا دل خوشی ازش نداشتم. واسهی همین از شیرینی لهجههای ایرانی دل کندم و به زندگی توی فرانسه و بین این آدمایی که با هر بار حرف زدن انگار یه قاشق چاییخوری توی گلوشون گیر کرده تن دادم. مسئلهی من، نه فرار مغزها بود و نه عقدهی خارج رفتن داشتن. من از ایران خسته شده بودم.
(قربان ما داریم تعطیل میکنیم.)
یکی دیگه از سالندارا بود، یه جوون کم سن و سال با سیبیل هیتلری که اصلا بهش نمیخورد فرانسوی حرف بزنه، هر آن منتظر بودم که های هیتلری نثار جمع کنه و بازو بند صلیب شکستهش رو نشونمون بده و بگه همتون باید بمیرید فرانسویهای کثیف! دوباره حواسم پرت شده بود و یکی دو ساعتی گذشته بود. خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
(اه ببخشید، حتما حواسم پرت بوده.)
یه اسکناس بیست یورویی از کیفم بیرون آوردم، گذاشتم توی سینی جوونک و گفتم:
(این ۲۰ یورو. بقیش واسه خودت.)
اسکناس رو برداشت، یه پوزخند زشتی بهم زد و تشکر کرد. منم بهش پوزخند زدم، از جام بلند شدم و رفتم به سمت در کافه.
از کافه زدم بیرون، بارون گرفته بود. بارون رو از بچگی دوست نداشتم، لباسام که خیس میشن احساس خفگی بهم دست میده، انگار یه موشی شدم که توی آبانبار یه خونهی قدیمی گیر افتاده. مدرسه که میرفتم با هزار جور التماس و نوشابه باز کردن واسه بچههای همکلاسی، روزای بارونی چترشون رو قرض میگرفتم که مجبور نباشم تا خونه رو زیر بارون باشم، آخرشم که میرسیدم خونه بابام که اکثر اوقات نمیدیدمش و وقتی هم میدیدمش، آدم مهربون و توداری بود، با کمربند منو یه کتک مفصل میزد که دیگه از بچهی مردم چتر نگیرم! میگفت خاک بر سرت که چتر از خونه نمیبری از اینو اون میگیری! خلاصه به رسم عادت بچگی و توی وقتایی که چتری در کار نبود، چهارنعل از زیر درختها و بارونگیر مغازهها تا خونه دوییدم.
خونم توی یه آپارتمان سه طبقست که همسایهی بالایی یه خانوم مسنه که صاحبخونس و یه سگ خیلی بیریخت داره و من مثل سگ از سگه و خودش میترسم. یه دفعه سگه سه تا خیابون دنبالم کرد و هر بار که میبینمش آمادهام که دوباره سه تا خیابون رو فرار کنم. ولی خب از شانس خوبم امشب خبری از سگه نبود، خانومه هم نبود که بهم گیر بدی که چرا راهپله رو کثیف کردی رافائل! همسایه پایینی یه شاعر عصا قورت دادس که اکثر اوقات خونه نیست و اوقاتی هم که هست اصلا بیرون نمیاد که بخواد دیده بشه. آدم جالبیه، چند بار به سرم زده بود که به قول جمالزاده، برم جلو و بونژور موسیویی بهش غالب کنم تا بلکه باهام همکلام بشه ولی نه، اونقدر شعر گفته بود که آدم شر و وری شده بود. منو یاد یکی از همکلاسیهای دوران دانشگاه مینداخت. طرف صدای خوبی داشت و توی مراسمهای دانشگاه غزل میخوند و اکثر دخترای دانشگاه به قول خودشون یه دل نه صد دل روش کراش داشتن، اونم فکر کرده بود پسر پادشاهه و دیگه حتی با پسرا هم حرف نمیزد، به از دماغ فیل افتادن گفته بود زِکّی!
در رو باز کردم و رفتم توی خونه. لباسام رو همونطور که به پنجره و بارون بیرون خیره شده بودم در اُوردم و ولو شدم روی تخت. حسابی بیخواب شده بودم این چند وقته، نه به خاطر قهوه بلکه به خاطر هوای ایران که به سرم زده بود. اسم این وضعیت رو گذاشتم مثل خر توی گل گیر کردن! عزیز خدا بیامرز همیشه میگفت تو خیلی کلهخری، ولی من تو گوشم نمیرفت، من همونی بودم که تمام گل کوچیکای محل رو برنده میشدم، قایم بوشکها به نفع من بود و کارتهای رنگی فوتبالیستها هم همشون مالِ من بود! کلهخر؟ اونموقعها به نظرم ناصر پسر شاطر مراد بود که کلهخر بود! آخه سال دوم دبیرستان عاشق یکی از دخترای دبیرستان کناری شده بود و براش با پول تو جیبی که باباش با هزار بدبختی کاسبی میکرد و میداد بهش، گل میخرید و دم مدرسه میداد به دختره. دختره هم بعد از اینکه هزارجور رنگ عوض میکرد گل رو میگرفت. الان میگم کاش منم مثل اون واقعا کلهخر بودم! حداقل کلهخر که باشی، هیچوقت فرق اشتباه رو از درست نمیفهمی و در لحظه زندگی میکنی!
چند روز پیش که زنگ زدم خونه فهمیدم که خیلی از کلمههای آسون فارسی رو یادم نمیاد! نوک زبونم بودنا، ولی یادم نمیومدن! مادرم بنده خدا اول فکر کرده بود مریضی چیزی گرفتم، آخه هنوز چند دقیقه هم از احوال پرسیمون نگذشته بود که گفته بودم: «آخ آخ هوس کباب شیشلیک کردم با بازیلیک!» میخواستم بگم ریحون ولی نمیدونستم ریحون به فارسی چی میشه! اونم بعدش گفت: «وا! خدا مرگم بده چرا اینجوری حرف میزنی بچه؟ بازیلیک دیگه چی چیه؟ نکنه غربزده شدی؟!» یکی نبود بگه آخه قربون شکل ماهت برم مادرم، آخه کسی که هر هفته بجای استیک و فلفل، آبدوغخیار میخوره اونم تو پاریس کجاش غربزدس؟
این سه سال و خوردهای رو توی پاریس تنهایی گذروندم. کلی دختر خوشگل چه توی گالری چه توی جاهای دیگه بهم نخ دادن، ولی من دلم به ازدواج نمیرفت، تازه اگرم میرفت، دلم به دختر فرانسوی نمیرفت که نمیرفت. اصلا دختر فقط دختر ایرونی که شیرزنه! حالا کاری ندارم که دخترای فرانسوی هم شاید توشون شیرزن از نوع فرنچ باشه، ژاندارک مگه نبود؟ حالا از اینا گذشته، از خودم اگه بخوام بگم، قیافهی همچین ستودنی و خفنی هم ندارم! فقط چشمام آبیه که اونم معلوم نیست به کی توی فامیل رفتم که همشون از دم و هفت نسل پشت هم چشماشون مشکی بوده! ولی همین که یه خارجی هنرمند باشی، اکثر اوقات توی گالری رفیقت باشی و اونجارو به اسم خودت معرفی کنی، سیگار برگ بکشی و لباسات بوی رنگروغن بده،برای دخترای فرانسوی کافیه که فکر کنن آیندشون با تو تضمینه… چشم آبی داشتن اینجا همچینم تف سربالایی نیست. ولی تضمین آینده؟ آره ارواح عمم!
حالا چی شد که نقاش شدم؟ بچه که بودم نقاشی رو خیلی دوست داشتم. اصلا عاشق نقاشی بودم و کلاس هنر بهترین کلاس کل مدرسه بود. من گوشهی دفتر ریاضی، توی قسمتای خالی کتابای زیست و شیمی و باقی کتابام و روی نیمکتم نقاشیهای مختلفی کشیده بودم. چیزی که توی کشیدنش خیلی ماهر بودم، کشیدن چهرهی دخترونه بود. توی کشیدن چشم و مژه و موها و لبها استاد بودم! تا اینکه یه روز معلم دینی یکی از نقاشیهام رو توی کتاب دید و گفت: «بهبه! چشمم روشن! ویکتوریاس سکرت راه انداختی؟! گمشو برو دم دفتر ببینم!» رفتم دم دفتر و زنگ زدن به پدر و مادرم. میگفتن نقاشیهای مستهجن میکشه و چشم و گوش بچههای مردم رو باز میکنه. این شد که بابام که اکثر اوقات نمیدیدمش و وقتی هم میدیدمش، آدم مهربون و توداری بود، با کمربند منو یه کتک مفصل زد که گوه میخوری نقاشی بد میکشی! نقاشیهامو دید و همچین ناجور بهم چشم غره رفت که تا چند روز از خودم بدم میومد. کل کتابام رو پاره پوره کرد و برام کتاب و دفتر جدید گرفت و منم دیگه نقاشی نکردم. هرچند بعدش عذرخواهی کرد و گفت نقاشی کردنت خیلی خوبه و واردی، ولی توی کلاس جاش نیست ولی من دیگه چشمه نقاشی کردنم خشک شده بود. تا اینکه پام رسید به پاریس. من اومده بودم اینجا که فوق لیسانس اقتصاد بگیرم ولی بعد از ۳-۴ سال و هزارجور بیچارگی، آخرشم نتونسته بودم و به قول آقاجون، آخرشم هیچ گوهی نشده بودم! ولی حداقل شانسی که اُورده بودم این بود که تونستم اقامت بگیرم و به فکرم رسید که دوباره شروع کنم به نقاشی، این بود که یه چندتایی بوم نقاشی و یه پالت رنگ روغن خریدم و شروع کردم.
ولی یه مشکل بزرگ وجود داشت. موضوع این بود که ایدههام واسهی نقاشی داشتن ته میکشیدن و کارهای جدیدم همشون تکرار مکررات بود با رنگ و بوی تازه، به قولی خر رو رنگ میکردم، جای قناری میفروختم! مردم تا یه حدی دوست دارن واسه خریدن چهرههای خوشگل پول بدن. گمونم بابام راست میگفت، که نقاش جماعت تو این مملکت کارهای نمیشه! شاید اگه میذاشتن از بچگی پی موضوع رو بگیرم، واسه خودم یه پا پیکاسو شده بودم ولی نه. بعضی وقتا آدما به اسم لطف، ظلم میکنن در حق آدم.
همینطور که به پنجره خیره شده بودم و بارون رو تماشا میکردم و فکر میکردم، رفتم توی اتاق کارم و شروع کردم بی هدف روی بوم نقاشی با قلم ریز و رنگ سیاه، خط خطی کردن. این بار چهره نکشیدم، دماوند رو کشیدم، مرغای دریایی خلیج فارس، سی و سه پل، حافظیه، تخت جمشید، برج میلاد… رافائل میلادپور… گمونم تا آخر عمرم اصلیت تهرانیم دنبالمه و ول کن ماجرا هم نیست. نه از توی شناسنامه، نه توی دلم.
اعصابم خورد شد و کل بوم رو سیاه کردم، بدبختی سیگار کشیدنمون هم فقط واسه شو آف کردن بود و سیگاری نبودم که الان یجوری خودمو تسکین بدم! بدجور گلومو میسوزوند و اگه دود رو میدادم پایین حسابی دمار از روزگارم در میوورد ولی یاد گرفته بودم چطوری دود کنم که کسی نفهمه که واقعا سیگار نمیکشم! یه اسم خیلی باحالی هم توی ایران روی اینکار گذاشتن که الان یادم نمیاد… بگذریم!
اومدم توی هال و روی کاناپهی روبهروی پنجره که تلویزیون جلوشه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم، چندتایی کانال رد کردم و دلم واسه عمو پورنگ هم تنگ شد!
دیگه واقعا داشتم خل میشدم، شب و روز فکر و ذکرم ایران بود، پیش لبوفروشها توی زمستون، توی ولیعصر، توی تجریش، بازار… رفتم سراغ تلفن، شماره رفیقم که گالری داره رو گرفتم، دیروقت بود ولی اون آدمی نیست که شبا زود بخوابه، علفبازه! اسمشم شبیه به این قربون صدقههاییه که پسرای توی باشگاه وقتی عضلههای همدیگه رو میبینن، به زبون میارن!
بعد از چندتا بوق گوشی رو برداشت:
(بله؟)
(ژان، من دارم برمیگردم تهران!)
(صبر کن ببینم. نکنه زده به سرت راف؟)
آره زده بود به سرم. هوای ایران بدجوری زده بود به سرم و دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم. یکی دو هفته میموندم، یه آب و هوایی عوض میکردم و میومدم. موضوع رو حالیش کردم و قرار شد دو هفته گالری رو بسپره دست یه نفر دیگه تا من برگردم، حالا فقط تهران مهم بود.