بحث لذت بردن از تهران که باشه، ابی همیشه بهترین همراهه. از دیشب که از سر کار اومد و فهمیدم فردارو مرخصی گرفته، میدونستم که میخواد یه کارایی بکنه. ابی نسبت به قبل خیلی سفت و سختتر شده بود، انگار برعکس تقریبا همهی جوونا، میدونست که برای آیندش چیکار میخواد بکنه! شایدم نمیدونست و با کار سر خودشو گرم کرده بود که بهش فکر نکنه.
صبح زود اومد بالا سرم و بیدارم کرد. مثل قدیما وحشیانه نه. خیلی جدی و آروم گفت:
-بلند شو قاسم.
-هممم… ساعت چنده مگه؟
-شیش.
-شیش صبح بلند شم چیکار کنم؟ بذار بخوابیم بابا.
-پوشو میخوایم بریم دربند. بلند نشی بلندت میکنم.
همین برام کافی بود که بلند شم. یه آبی به سر و صورتم زدم و لیوان شیر خوردم و حاضر شدم. یه ساعت بعد پایین کوه بودیم و شروع کردیم به بالا رفتن. ابی جلو افتاده بود و من از پشتش میومدم. مثل یه الاغ پیر نفس نفس میزدم و به زور بالا میومدم. ابی میگفت آهان! خوبت میشه! رفتی خارج بخور بخواب سختی یادت رفته. راستم میگفت، حداقل ۳ سال بود که از یه مسیر با شیب بیشتر از ۱۰ درجه بالا نرفته بودم. هی وامیستادم و میگفتم همینجا خوبه دیگه. بریم تو یه چیزی بخوریم و یکم بشینیم بعد برگردیم. اونم بهم انگشت شصتشو نشون میداد و به بالا رفتن ادامه میداد و قدمهاش رو محکمتر میذاشت.
نمیدونم چقدر توی راه بودیم ولی میدونستم که ۴-۵ تایی آبمعدنی کوچیک خورده بودم و شیکمم دیگه از خودش سر و صداهای ناجوری تولید میکرد که تاحالا تو عمرم نشنیده بودم. هر چی به ابی گیر میدادم، اگر با انگشت شصتش مواجه نمیشدم، بهم میگفت که اگه الان چیزی بخوریم سنگین میشیم و باز به راهش ادامه میداد. با اینکه هوا خیلی سرد بود، خیس عرق بودم و احساس میکردم که دیگه هر لحظه امکان داره چشام سیاهی بره و بیفتم توی رودخونه. ابی ولی بدون توقف میرفت بالا. یاد بچگیام افتادم، وقتی همیشه ازم جلوتر بود و مجبور بودم زور بزنم تا بهش برسم ولی نمیتونستم.
اونقدر رفتیم بالا که دیگه فقط گشنگی و خستگی توی ذهنم بودن و تهران و پاریس و سیسمونی و نقاشی، دیگه چیزای فرعی زندگی محسوب میشدن. کمکم ابی سرعتش رو کم کرد و یه جا واستاد. رسیده بودیم به یه رستورانطوری که ظاهرا مقصدمون بود. اولین بار نبود که با ابی اومده بودم دربند، ولی تابهحال انقدر بالا نیومده بودم. رفتیم تو و نشستیم. یکم که گذشت گفت:
-نمیری حالا رافائل خان میلادپور. بدجور نفس نفس میزنی.
-باور کن مردم و زنده شدم. خیلی بیانصافی بابا. مردیم از گشنگی.
-میخواستم تا شیرپلا ببرمت، ولی دیدم اگه بمیری میمونی رو دست من، گفتم تا همینجا دیگه کافیه. خودم اکثر اوقات تا قله میرم و ازونورم با تله کابین برمیگردم بام. خیلی حال میده.
-چه جونی داری تو. من نهایت فعالیت فیزیکیم در طول روز تکون دادن یه قلمو و بلند کردن یه فنجون قهوهس، نهایتش دیگه ۱۰ دقیقه پیادهروی تا کافه یا گالری.
-همین کارا رو کردی که افسرده شدی دیگه بدبخت. خاک تو سرت.
بعدشم زد زیر خنده. منم خندیدم. حداقل این بالا غیر از هوای تازه، میشد از خیلی از دغدغهها دور بود.
املت گرفتیم با پیاز و لیمو ترش با یه قوری چایی. بوش دیوونه کننده بود و تا رسید شروع کردیم به خوردن. زیاد طول نکشید تا غذا تموم شد و من که با یه املت سیر نشده بودم، یکی دیگه هم گرفتم و دومی رو هم تا آخراش خوردم و یکی-دو لقمهی آخر رو دادم ابی چون دیگه داشتم میترکیدم. وسط چایی خوردن بودیم که ابی زبون باز کرد:
-چند روز قبل از اینکه بیای ناصر اومد پیشم و گفت عاشق شده.
چایی پرید تو گلوم و افتادم به سرفه کردن. چندتایی محکم کوبید توی کمرم و نزدیک بود کمرم بشکنه و به همون سرفه کردن راضی شدم. بعدش که گلوم صاف شد و تونستم نفس بکشم، گفتم:
-نه بابا! ناصر؟ پس چرا به من چیزی نگفت؟
-آخه تو چی از این چیزا میدونی باقالی؟ حالا چون رفتی پاریس دلیل نمیشه که. اینجا داستانش زمین تا آسمون فرق داره تا اونجا. دخترای اینجا حتی اگه توی تب عشقت در حال سوختنم باشن، باز میگن نه اون پسره، اون باید بیاد بگه، اون باید پیشقدم شه. همین میشه که خیلیا اینجا دستشون میمونه توی پوست گردو. دختره پسره رو دوست داره، پسره هم دختره رو، ولی نه پسره غرورش رو زیر پا میذاره، نه دختره حاضر میشه که اولین نفری باشه که میره جلو. چیزیم اگه بینشون باشه با همین دستدست کردن از بین میره و میرن با یکی دیگه که حسشون بهش اونقدر قوی نیست و باقی ماجرا. عشق و عاشقی اینجا بدجوری سنگینه.
-یه پلی روی رودخونهی سن تو پاریس هست به اسم پوندِز آغ.
-پل چیچی؟
-پوندِز آغ. حالا اسمشو ول کن. هر سال کلی عاشق و معشوق میرن روی این پل و اسمشون رو روی یه قفل مینویسن و قفل رو میزنن به نردههای پل، کلیدش هم میندازن توی رودخونه به نشونهی تعهدشون به عشقشون. حالا فکر میکنی چندنفر از اون آدمایی که به اون پل قفل زدن، واقعا پای طرف و عشقشون موندن؟ گفتی عشق اینجا سنگینه، به اون پل ۴۵ تن قفل زده شده! ۴۵ تن! اونقدر پل و نردههاش سنگین میشد که نردهها از پل کنده میشدن و میافتادن توی رودخونه. دیگه این ماجرا اونقدر آزاردهنده شد که هر سال خود دولت کلی از اون قفلا رو برمیداشت تا اینکه دیگه این اواخر همشون رو برداشتن و نردهها رو با صفحههای آهنی که روشون نقاشی قفل و کلید کشیده شده جایگزین کردن. یعنی حتی یه پل به اون قدرت و استحکام هم نمیتونه سنگینی عشق آدما رو تحمل کنه. سنگینی این موضوع فقط برای اینجا نیست. همهجا همینه.
-آره، اون بخش حرفم رو فاکتور بگیر، همهجا سنگینه، ولی نمیتونی منکر این بشی که اینجا این سنگینی روی پل سوار نمیشه، میمونه روی دل آدما. دل آدم مگه چقدر قدرت داره؟ چقدر استحکام داره؟ چند بار میتونی روش پا بذاری و امیدوار باشی که دوباره خود به خود خوب میشه؟ حالا اینارو کاری نداریم. ناصر میگفت از یه دختره خوشش اومده که همدانشگاهیش بوده. دختره هم ظاهرا دوست داره ناصر رو، ولی ناصر دو دل بود که بره جلو یا نه. من ولی باهاش حرف زدم.
-چی بهش گفتی؟
-همون چیزی که الان به تو میگم. من برادر بزرگتر شمام و مطمئنم که هر بار که موضوع عشق براتون پیش میآد، خودتون رو با من مقایسه میکنید و میگید نکنه مثل ابی بشه ماجرا. ولی میدونی قاسم، قرار نیست مسیر هر کسی مثل مسیر بقیه باشه. قرار نیست موضوع من بشه سرمشق شما دو نفر. جوونی مگه چند سال طول میکشه؟ ۱۰ سال؟ ۱۵ سال؟ این ۱۵ سال رو با یه نفر که دوستش داری بگذرونی بهتره یا تنهایی؟ الان شاید نفهمی چی میگم، ولی وقتی واقعا عاشق یه نفر باشی، دوست داری هر کاری بکنی تا بتونی بیشتر باهاش زمان بگذرونی. اون ۱۵ سال زمان کمی نیست که دود شه بره هوا. به ناصر هم همینو گفتم. گفتم برو به دختره بگو که دوستش داری. نه که بهش اساماس بدی یا تو تلگرامی اینستاگرامی چیزی بهش بگی، برو رو در رو بهش بگو. بذار بفهمه که چقدر برات ارزش داره این موضوع. شاید برای بعضیا سخت باشه که رو در رو بشنون که یکی دوستشون داره، ولی با اینکار حداقل هیچ حرف و حدیثی باقی نمیمونه و تکلیف خودت با خودت و طرف مشخص میشه.
-ناصر چی گفت؟
-هیچی دیگه، قرار شد بهش بگه. ولی کی گفتنش رو گفت باید یکم با خود دختره هماهنگ کنه. حالا ناصر هیچی، ناصر دمدستمه، هر موقع بخوام میتونم برش دارم بیارمش این بالا و تا شب براش منبر برم. ولی تو اون سر دنیایی. تو وقتی به یه همچین موردی بخوری به کسی نمیگی چون میشناسمت، آدمی نیستی که حرف بزنی. کسی هم اگه متوجه حالت بشه و بیاد بهت بگه چته میگی هیچی، یارو رو میپیچونی. ولی سنگینیش میمونه روی دلت. مثل همون پل آروغ بود چه بود، مثل همون. یه بار بتونی تحمل کنی، دو بار بتونی تحمل کنی، از یه جایی به بعد دیگه نردههای دلت میافتن توی رودخونهی بیخیالی، دیگه سرد میشی، قلبت بیحس میشه. دیگه فقط از عشق برات یه سری خاطرهی تلخ میمونه که هیچوقت نمیتونی باهاشون کنار بیای چون هیچوقت جرئت این رو نداشتی که باهاشون روبهرو بشی. الان بهت میگم قاسم، اگه از کسی خوشت اومد، بدون اینکه دستدست کنی، بدون اینکه با خودت کلنجار بری و بخوای سر خودت شیره بمالی، رک و پوستکنده بهش بگو. مهم نیست که جواب اون چیه، مهم اینه که این سنگینی از روی دلت برداشته بشه. میفهمی؟
سرم رو تکون دادم که یعنی آره، فهمیدم. ولی جوابی نداشتم که بدم. وقتی بحث این مسائل در مورد دیگران بود، همیشه بلبلزبونی میکردم و کلی نصیحت میکردم و به خیال خودم کمکشون میکردم، ولی پای خودم که وسط باشه، همیشه لال میشم. دست خودم نیست، انگار یه بخشی از وجودم میترسه، پس میزنه، قایم میشه. انگار همیشه بدترین حالت ممکن رو تصور میکنم و نمیخوام برم جلو. شاید خیلی وقته که نردههای دلم ریخته و خودم خبر ندارم.