توی همین فکرو خیالا بودم و با بقیه کسایی که اومده بودن هم روبوسی کردم. خونه بوی آشنایی میداد، بویی که من این چند سال به مشامم نخورده بود، بوی قرمه سبزی! دهنم آب افتاده بود و داشتم دیوونه میشدم، از صبحونهی صبح تا الان چیزی نخورده بودم، اونم چی، قرمه سبزی! فوری مثل قحطی زدههایی که چند ساله چیزی نخوردن رفتم سمت آشپزخونه، تا اونجایی که میشد دماغمو به قابلمهی خورشت نزدیک کردمو مقدار زیادی از بوی غذارو کشیدم توی ریههام و گفتم:
-به به! چه دلی از عزا دغ بیاریم!
دلم لک زده بود واسهی غذای ایرونی، واسهی دستپخت مامان، واسهی دورهمی سر میز نشستن. واسهی چایی خوردن بعد از شام، واسهی هر چیزی که رافائل رو قاسم میکرد!
یکمی نشستیم تا به قول مامان قرمه سبزی جا بیفته و توی همین مدت کوتاه چمدونم رو باز کردم و سوغاتیهایی که براشون گرفته بودم رو یکی یکی بهشون نشون دادم. چیزای درشت و چشمگیری نبودن، ولی در حدی بودن که نشون بدن من به یادشون بودم، واقعا هم بودم! اونا هم از خوشحالی حسابی ذوق داشتن و کلی هم ازم تشکر کردن.
بعدش رفتیم سراغ شام و همونطور که انتظار داشتم، اونقدری خوردم که دیگه فکر نمیکردم تا چند سالی هوس قرمه سبزی کنم! مادرم با چنان لذتی غذا خوردن منو نگاه میکرد که روم نمیشد غذا بخورم، هی میگفت بخور قاسمم، گوشت بشه به تنت مامان. واقعا احساس میکردم لوبیا و گوشت و سبزی داره میره توی رگهام و جایگزین تمام غذاهای مزخرف فرانسوی میشه.
بعد از شام بابام ازم پرسید:
-خب قاسم تعریف کن از دیار طاغوت ببینیم. همون قاسم بودی اونجا هم
-اوضاع دیار طاغوت خغابه بابا. راستش همون اوایل تصمیم گرفتم بهم بگن رافائل! قشنگه نه؟ رافائل میلادپور. از قاسم میلادپور قشنگتغه. همه اسم دارن ما هم اسم داغیم!
بابا خندید ولی چیزی نگفت، ناصر رافائل رو که شنید ابروهاشو داد بالا و گفت:
-وای دده. نه غلط لر!
-باز تو میدونی من ترکی بلد نیستم، هی ترکی حغف بزن!
نادیا و بقیه زدن زیر خنده، خودمم خندیدم. آخر از همه ابراهیم خندید، از همون خندهها که توی بچگی باعث میشد دعوامون بشه چون میدونستم داره مسخرم میکنه یا به حرفمم میخنده، ولی الان حتی دلم برای خندههای مسخرهی ابراهیم هم تنگ شده بود و پا به پاش خندیدم. فکرشم نمیکردم که وقتی دو روز پیش همین موقع توی یه کافهی زپرتی فرانسوی با یه سالنکار بداخلاق بودم، الان توی خونهی مادری و کنار خونوادم باشم و بخندم! واقعا زندگی خیلی خوب بلده توی غیرمنتظرهترین لحظههای عمرت، جوری صفحه رو برگردونه که مات و مبهوت بمونی!
چند روزی میشد که رسیده بودم ایران و خونهی مادری. تا لنگ ظهر میخوابیدم، مثل گاو میخوردم، مامانم مدام برام میوه و چایی و شربت و گز و سوهان و خوراکیهای دیگه میوورد. شبا شلوارک و عرقگیر میپوشیدم و فوتبال تماشا میکردم و تخمه میشکوندم، دیگه مشکل «غ» گفتن به جای «ر» هم کمکم درست شده بود. ژان بهم توی تلگرام گفته بود که اوضاع گالری بدک نیست، دو تا از نقاشیهام فروش رفته و پولش رو ریخته به حسابم. شور و شوق اومدنم همون دو سه-روز اول بود و بعد همه رفتن سراغ کار و زندگی خودشون. ناصر و نادیا رفتن خونهی پدری، ابی هم رفت سرکار، من موندم و مامانم. بابام هم رفت سر زندگی خودش.
راستی نگفتم، بابا و مامان من خیلی وقته که از هم جدا شدن، یعنی مادر من با هیشکی نمیسازه، از شوهر دومش هم طلاق گرفت. دست خودش نیست، وسواس تمیزی زیاد داره. مثلا هفتهای ۴-۵ بار خونه رو جاروبرقی میکشه، هر روز گاز رو تمیز میکنه و گردگیری میکنه، پارکتهای کف رو دستمال میکشه و از این دسته کارا. اکثر مردای ایرانی هم یه خصوصیت خیلی بدی که دارن احساس میکنن زن مثلا مثل مسواک یا حوله یه وسیلهی شخصیه و مدام باید ور دلشون باشه، باید هر چی میگن زنه گوش کنه و هر چی زنه گفت اینا نباید لزوما گوش کنن، حتی میتونن شاخ و شونه هم بکشن! حالا زنشون میتونه قهر کنه بره خونه باباش! کلا زن میگیرن که خونشون همیشه تمیز باشه، غذاشون همیشه آماده باشه، لباساشون همیشه شسته و اتو شده باشه و یکی هم باشه که وقتی چکاشون برگشت خورد، قربون صدقهی سبیلاشون بره و دلداریشون بده. یعنی کل بار احساسی و خونهداری زندگی روی دوش زنه، اکثر مردای ایرانی فقط میرن سر کار، میان خونه، میخورن و میخوابن. دو سه سال یه بار هم یه بچه پس میندازن و اونم باز میفته روی بار سنگینی که روی دوش زنه.