امروز یک سنجاقک را کشتم… صحنه جون کندن اون درحالیکه داشت دستوپا میزد هنوز جلوی چشمامه و ناراحتم میکنه… خوشگله چه سرنوشتی!!! و چه سرانجامی
در مکان نامناسب و زمان نامناسب افتادی توی آشپزخونه خونه من ،چرا ترسیدم و چندشم شد؟
حالا که صحنه ورودت رو به یاد میارم، انگار که مهمون واسمون اومد و من ترسیدم، ترسیدم از موجودی که هیچ چیزش شبیه من نبود اگه یه نوزاد بودم احتمالاً ازت نمیترسیدم ،چندشم نمیشد باهات بازی میکردم، شاید هم زبونتو بلد بودم و با هم حرف میزدیم دوست میشدیم…میدونی چیه
منو ببخش این بلاییِ که تمدن و آموزش سیستم وارِ ساعتی سر من آورده…عادت کردن به شباهتها، عادی شدن، یکی مثل همه شدن و محکوم به له شدن کسی که مثل بقیه نیست…
و ما محکومیم به زندگی کردن باورهامون